روزهای هفتم ، هشتم و نهم سفر - جیپور
روز هفتم سفر - جیپور
ساعت 8 صبح بیدار شدیم . لباسهایمان را تعویض کرده و چمدانها را بستیم . ابتدا به رستوران هتل جهت صبحانه رفتیم و آنقدر صبحانه خوردیم که اگر در بین راه نتوانستیم به موقع محلی برای ناهار پیدا کنیم ، گرسنه نمانیم . مسیر دهلی به آگرا برایمان تجربه شد که با اینکه حدود 2 ساعت راه بود ، ولی با سرعت 60 تا 80 کیلومتر و جاده ای که رفتیم ، حدود 5 ساعت طول کشید و بسیار هم گرم بود . در نتیجه برای مسیر آگرا به جیپور که شنیده بودیم مسافت بیشتری است و پیش بینی می کردیم حدود 7 تا 8 ساعت طول بکشد ، خودمان را آماده کرده بودیم .
از رستوران خارج شدیم و به اتاق رفته و وسایلمان را برداشته و به لابی رفتیم . کارهای Check out هتل را انجام دادیم و منتظر راننده شدیم . خدمتکاران هتل کمک کرده و وسایلمان را به ماشین منتقل کردند و بعد از دادن انعام آنها، سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم .
با خودمان آب و بیسکویت برای مسیر راه هم برداشته و در روی صندلی کنارمان گذاشتیم . اردشیر برای بازدیدهای بین راه سفارشات لازم را به راننده کرده بود .
راننده ای که تمام این روزها با ما همراه بود ، مردی حدود 42 ساله و اهل ایالت راجستان و دارای مذهب هندو بود ، مانند هموطنانش مردی آرام، مهربان و صبور بود و با زبان فارسی آشنایی نداشت و با توجه به اینکه ما نیز خیلی خوب انگلیسی بلد نبودیم و بخصوص لهجه آنها را خوب متوجه نمی شدیم ، نمی توانست زیاد با ما صحبت کند . در راه آگرا به جیپور سعی کرد صحبت کند و از ما و همسرانمان پرسید . و از خودش گفت که دو تا بچه دارد و هندو است و اینکه اصالتا اهل ایالت راجستان و جیپور است و در حال راهی شدن به شهر او هستیم . از بازیگران بالیوود صحبت کرد و ما گفتیم که بعضی از آنها را می شناسیم و فیلمهایشان را دیده ایم و بسیار به آنها علاقمندیم ، از قبیل آمیتا باچان ، شاهرخ خان ، سلمان خان ، رانی مخرجی ، پرتی زینتا ، آیشواریا رای ، آبیشک باچان و ... و او نیز وقتی دید ما از طرفداران فیلمها و سینمای بالیوود هستیم خیلی خوشحال شده و با عشق و هیجان در مورد هنرپیشه ها و زندگی آنها صحبت کرد . از جمله اینکه آیشواریا رای همسر آبیشک باچان و در نتیجه عروس آمیتا باچان است و یا اینکه درمندرا دو همسر داشته که یکی از آنها هما مالینی بوده و 2 پسر دارد که بابی دئول و سانی دئول هستند که هر دو آنها را می شناختیم . و خیلی دیگر از هنرپیشه ها که اکثرا همسرانشان نیز هنرپیشه بوده و در کل هنرپیشه های سینمای بالیوود اکثرا با هم فامیل هستند و نسبت خونی دارند .
از چند تا از فیلمهای معروف آنها نام برد که بیشتر آنها را دیده بودیم و برایمان سی دی آهنگ های هندی گذاشت و در طول مسیر آهنگ گوش کردیم . با توجه به مسیر طولانی مدتی در ماشین خوابیدیم ولی انقدر هوا گرم بود که کولر ماشین نیز جوابگو نبود .
در مسیر راه حدودا بیشتر از نصف مسیر را رفته بودیم که راننده گفت به آبهانری رسیدیم و وارد جاده فرعی شد . البته از ابتدای جاده تا رسیدن به مقصد نیز حداقل 20 کیلومتر راه بود .
به جایی شبیه روستا با جاده خاکی رسیدیم و پیاده شدیم . همان ابتدا راننده با مسئول آنجا صحبت کرد و ما را معرفی کرده و ما را به همراه او به داخل فرستاد .
بازدید از معبد آبهانری یا چاند بائوری ( chand baori ) :
به همراه راهنما وارد معبد قدیمی شدیم . در ابتدا راهنما برایمان به زبان انگلیسی توضیحاتی داد که خیلی از آنها را متوجه نمی شدیم و فقط کلیاتی از آن فهمیدیم . در ابتدای ورود به درون محوطه چاه آب پلکانی ، معبد کوچکی بود که مجسمه خدایان آنها که از سنگ ساخته شده و بسیار قدیمی بودند ، از بین آنها الهه دورگا ( خدابانوی قدرت و شجاعت ) و گانش ( خدای تدبیر ) و لاکشمی و هانومان ( پادشاه میمونها ) را شناختم و بقیه چون بسیار فرسوده و قدیمی بودند زیاد نتوانستم تشخیص دهم . البته راهنما نام آنها را می گفت ولی بعضی برایم نا آشنا بودند .
دور تا دور چاه پلکانی ( چاند بائوری ) راهروهایی
وجود داشت که در قدیم معبد بوده و با طاقهای گنبدی شکلی به هم متصل بودند و در
آنها مجسمه های سنگی بسیار قدیمی و حجاری شده قرار داشت .
چاه چاند بائوری در قرن دهم میلادی در روستای آبهانری در استان راجستان هندوستان ساخته شده است.
به دلیل اینکه این منطقه در آن زمان شرایط آب و هوایی بسیار سختی داشته،مردم ناچار بودند چاه های بسیار عمیقی در زمین حفر کنند تا به آب برسند. این چاه یکی از عمیق ترین چاه های حفر شده در هند به شمار می آید که 3500 پله باریک و 31 متر عمق دارد. در مقابل این چاه نیز معبد هارشات ماتا قرار گرفته که به سال 800 میلادی متعلق می باشد.
چاند بائوری اصلا شبیه به یک گودال نیست. این سازه
مربعی اعجاب انگیز ، دارای 13 طبقه در 3 وجه می باشد که پله ها به صورت دو طرفه در
آن قرار دارد. 3500 پله
باریک در تقارن کامل به عمق 30 متر تا پایین گودال ساخته شده که به یک چاله محتوی
آب سبز تیره رنگ منتهی می شود
.
این سازه که در فواصل قرن هشتم و نهم توسط چاندا ، پادشاه سلسله نیکمباها ساخته شد ، قرن ها آب مورد نیاز مناطق اطراف را قبل از احداث سیستم های انتقال آب پیشرفته فراهم می کرد.
با اینکه آب سبز رنگ انتهای گودال ، گواه این است که این گودال دیگر قابل استفاده نیست ، اما یک اثر معماری بسیار تامل برانگیز محسوب می شود که بیش از 1000 سال قدمت دارد . در کنار این گودال ، معبدی برای بازدید عموم وجود دارد.
گودال های پلکانی که به بوادی یا بواری نیز موسوم است ، خاص کشور هندوستان است . این گودال ها دارای پله هایی هستند که در کناره های آن به سمت پایین گودال ساخته می شود تا در نهایت به آب برسد . گودال های پلکانی عموما بزرگتر از گودال های عادی هستند و معمولا از لحاظ معماری اهمیت دارند .
پیچیدگی های هندسی طبقات و پله ها که در تمام گودال امتداد دارد ، اطمینان می داد که مردم راجپوت در هر زمان از سال و از هر طرف گودال ، به آب دسترسی دارند . دلایل ساخت چنین گودال پلکانی که بسیار استادانه ساخته شده ، کاملا مشخص نیست. بعضی معتقدند ، از این مکان به عنوان سایت برداشت آب استفاده می شد.
راجستان منطقه ای است خشک و بنابراین هر اونس آب می تواند بسیار ارزشمند باشد . دهانه بزرگ گودال ، به عنوان قیف استحصال آب که به تراوش آب به سنگ متخلخل در انتهای گودال کمک می کرد ، مورد استفاده قرار می گرفت .
علاوه بر حفاظت آب ، چندبواری ، مکانی برای تجمع اهالی آبهانری محسوب می شد . مردم شهر ، تابستان ها دور تا دور گودال می نشستند تا از خنکای آن استفاده کنند. دمای هوا در انتهای گودال ، همیشه بین 6-5 درجه خنک تر از بالای گودال است.
سه طرف گودال را پلکان هایی احاطه کرده اند . در حالی که در وجه چهارم گودال ، غرفه هایی ساخته شده اند که روی یکدیگر قرار دارند . در طرفی که غرفه ها قرار دارند ، سوله هایی وجود دارد که در آن ها مجسمه های زیبا از جمله حجاری های مذهبی وجود دارد . علاوه بر این اقامت گاهی شامل چند اتاق برای پادشاه و مکانی برای اجرای مراسم هنری نیز تعبیه شده است.
این گودال به عنوان یک سرمایه ملی توسط سازمان
میراث فرهنگی هندوستان، نگهداری می شود.
بعد از شنیدن توضیحات راهنما و گرفتن عکس در قسمتهای معبد و چاه چاند بائوری ، مبلغ 200 روپیه به راهنما دادیم و به سمت ماشین حرکت کردیم .
بعد از سوار شدن به ماشین و حرکت به سمت ادامه مسیر تا جیپور ، راننده پرسید که چاند بائوری چطور بود و ما گفتیم که خیلی جالب و دیدنی بود و لذت بردیم . در طول راه راننده گفت که تا یک و نیم ساعت دیگر به معبد میمونها می رسیم و در آنجا باید عینک هایتان را درآورید ، چون ممکن است میمونها به صورتتان دست بندازند و باعث صدمه شوند . ادامه راه بسیار طولانی بود و حدود 2 ساعتی طول کشید تا به معبد میمونها رسیدیم .
در مسیر فرعی که تا معبد در پیش داشتیم ، باغها و
جنگل های زیبایی دیدیم و انواع حیوانات اهلی و پرندگان و از جمله طاووس به تعداد
زیاد در بین درختان آزادانه رفت و آمد می کردند . همینطور یک نوع میمون دیگر نیز
در آنجا وجود داشت که راننده گفت این میمونها خطرناکند و حمله می کنند و گفت شیشه
ماشین را پایین ندهیم .
بازدید از معبد میمونها (monkey temple ):
به در ورودی معبد رسیدیم و این بار خود راننده برای محافظت از ما به داخل آمد . خواهرم می ترسید و اول می گفت من به داخل معبد نمی آیم ولی من به اصرار او را بردم . به خواهرم گفتم سعی کند زیاد نزدیک میمونها نشود و فقط اگر توانست فیلم و عکس بگیرد .
از همان ابتدای ورودی شروع به گرفتن عکس کردیم و میمونها بر روی در و دیوارها دیده می شدند . در ابتدای مسیر ورودی چند نفر نشسته بودند و راننده به طرف آنها رفت و احوالپرسی کرده و ما را معرفی کرد . به آنها گفت که ما ایرانی هستیم و یکی از آنها که پیرمرد مهربانی بود به ما خوش آمد گفت و گفت من خادم این معبد هستم . به زبان انگلیسی حرف می زد و با اینکه موهای بلندی داشت و در ابتدا فکر کردیم یک آدم شلخته و بی سوادی است ، ولی خودش را که معرفی کرد و گفت جانور شناس است و به خاطر علاقه و احترامی که برای میمونها به عنوان حیوانی مقدس ( از نسل خدای هانومان ) قائل است ، زندگیش را وقف خدمت به آنها کرده است و در آنجا مشغول خدمت است .
خادم معبد و راننده با ما همراه شدند و سگ مهربان و
با وفای او نیز به همراه ما قدم به قدم می آمد و هر موجودی که به ما نزدیک می شد ،
او را دعوا کرده و دور می کرد . حتی چند بار دو سگ دیگر به او نزدیک شده و او را
کتک زدند ولی او باز هم آنها را فراری داده و از کنار ما دورتر نرفت .
مسئول و خادم معبد در طول مسیر ، قسمتهای مختلف
معبد را نشانمان می داد و در مورد آن توضیح می داد . او متوجه شد که خواهرم می
ترسد و سعی می کرد نگرانی او را رفع کند و می گفت این میمونها خیلی آرام و خوب
هستند و کاری به شما ندارند و به من می گفت که مشخص است به حیوانات علاقمند هستی و
با عشق و علاقه به آنها نزدیک می شوی و خیلی خوشش آمده بود و برای همین بیشتر برای
من توضیح می داد و به دستم بادام هندی و موز می داد که همراه او به میمونها بدهم .
دوربین دست خواهرم بود و وقتی میمونها به طرفم می آمدند و از دستم غذا می گرفتند ،
عکس و فیلم می گرفت .
در داخل معبد ساختمانهای زیبایی بود و اتاقکها و پنجره هایی که میمونها در آنجا نشسته بودند و رفت و آمد می کردند . در یکی از قسمتهایی که برای میمونها ساخته شده بود ، بر روی دیوارها و سقف آن تزئینات و نقاشی های جالبی با رنگ ها و آب طلا کار شده بود که برایمان جالب بود .
از چند پله بالا رفتیم و به استخری بزرگ رسیدیم .
آب آن تقریبا سبز رنگ بود و زیاد تمیز نبود ، ولی جالب اینجا بود که چند نفری در
آبها مشغول آبتنی بودند و آن آب را مقدس و باعث تطهیر می دانستند . در همان آب
میمونها هم آبتنی می کردند و همینطور سگی که همراهمان بود در گوشه ای از آن درون
آب نشست تا ما به راحتی از آنجا بازدید کنیم .
من در دلم می گفتم که اینها چطور دلشان می آید در این آب شنا کنند و ممکن است بیمار شوند . ولی خوب هندیان با توجه به سبک زندگی و فقدان بهداشت با همین شرایط بدنشان نیز مقاوم شده و به راحتی بیمار نمی شوند .
استخر زیبایی بود و پشت آن دیواری قرار داشت که در پنجره ها و حفره های آن میمونها نشسته بودند . در آنجا چند عکس گرفتیم و به همراه خادم میمونها به آنها غذا دادیم . یکی از بچه میمونها برای گرفتن غذا از دستم روی دستم آمد و با او عکس گرفتم . مسئله ای که خیلی برایم جالب بود و باعث هیجان و خنده من شد ، حسادت میمونها نسبت به یکدیگر بود ، بطوریکه زمانی که بچه میمونها کنار من و خادم بودند و از ما بادام هندی می گرفتند ، بقیه حسادت می کردند و به آنها حمله می کردند تا خودشان بتوانند غذا بگیرند و آنها را هل می دادند . خادم هم دعوایشان می کرد شبیه پدری که بچه هایش را دعوا می کند و می گوید آرام باشید غذا برای همه هست ...
تکه هایی از این دعوای میمونها را فیلمبرداری کردیم ولی متاسفانه امکان گذاشتن ویدیو کلیپ در وبلاگ وجود ندارد و از گذاشتن آن معذورم و تنها به چند عکس قناعت می کنم .
در کنار محوطه استخر مسیر پلکانی رو به بالایی بود
که به دیوار پشتی استخر و محوطه بالایی منتهی می شد . به همراه راننده و خادم و سگ
باوفا به آنجا رفتیم و به محوطه استخرهای دیگری رسیدیم . چند مرد و پسر بچه در
آنجا مشغول آب تنی و شنا بودند و به طرف هم آب می پاشیدند و شوخی می کردند که با
دیدن ما و تذکر خادم ، آرام شدند . در کنار آن دیوار کوچکی بود که در آنجا استخری
برای خانمها هم وجود داشت . در آنجا نیز به همراه خادم به میمونهای بزرگتر ، موز و
به بچه میمونها بادام هندی دادیم و چند عکس گرفتیم و مجددا به محوطه پایینی
برگشتیم . در بعد از فیلمبرداری و عکاسی در قسمتهای مختلف و شنیدن صحبتهای خادم ،
به طرف در خروجی حرکت کردیم .
در قسمت خروجی که البته همان مسیر ورود بود ، معبد
کوچکی وجود داشت که سکوی سیمانی بوده و به اندازه سه پله از سطح زمین بلندتر بود و
در آن مجسمه هانومان ( خدای میمونها ) به رنگ نارنجی قرار داشت . خادم به روش
هندوها ادای احترام کرد و گفت این خدای هانومان است و کسی است که به خدای راما جهت
پیروزی در جنگی بزرگ کمک کرده است و جزء 30 خدای اصلی مورد قبول مردم ایالت
راجستان است .
خادم و راننده هر دو به ما نگاه می کردند و من احساس کردم منتظر هستند که ما نیز به اصول اعتقادی آنها احترام بگذاریم . اما ما بی توجه به خواسته قلبی آنها در همان جا ایستاده و چند عکس از معبد آنها گرفتیم . راننده کفشهایش را درآورده و جلو معبد رفته و نشسته و ادای احترام کرد و سپس برگشت .
پس از آن از خادم ما را تا بیرون معبد همراهی کرد و
به او 200 روپیه انعام دادیم و خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم . در طول مسیر از
طاووس ها و میمونهای وحشی از پشت شیشه ماشین عکس گرفتم .
معبد میمونها بسیار جالب بود و شاید در هیچ جای دنیا نشود مشابهی از آن را پیدا کرد . کلا به همین خاطر علاقمند به دیدن هندوستان بودم که انواع چیزهای شگفت انگیز و عجیب و غریب را در این کشور می توان پیدا کرد . به راننده گفتیم معبد موشها چقدر فاصله دارد و آیا می توان به آنجا نیز رفت و او گفت که فاصله دور است و در شهری دیگر است و زمان اجازه نمی دهد .
از معبد تا رسیدن به شهر جیپور راه زیادی نبود و حدود نیم ساعت بیشتر طول نکشید . وارد شهر جیپور شدیم که به شهر صورتی معروف است و مرکز ایالت راجستان است . نکته جالب این است که در این ایالت حتی لباس پوشیدن مردم متفاوت است . اکثر زنان ساری و لباسهایشان به رنگ نارنجی بود و مردها کلاههایی شبیه عمامه با آویزی بلند بر سر داشتند و با اینکه به شهر صورتی معروف است ، ولی ما بیشتر رنگ نارنجی در آنجا می دیدیم . حتی مجسمه خدایان آنها بیشتر به رنگ نارنجی بود ، مثل مجسمه هانومان در معبد میمونها .
بر عکس دهلی و آگرا که مجسمه خدایان از جنس چوب و یا گچ با تزئینات رنگی و آب طلا و ... بود ، در اینجا یکرنگ و نارنجی بودند که برایم سئوال شده بود و چون به انگلیسی مسلط نبودیم ، از پرسیدن در این مورد منصرف شدیم .
رسیدن به شهر جیپور و رفتن به هتل :
جیپور معروف به شهر صورتی از شهر های تاریخی هندوستان و مرکز ایالت راجستان است. شهر جیپور در شمال غربی کشور هند قرار دارد.
این شهر یکی از زیباترین ایالت های هندوستان می باشد. کلمه جیپور در لغت به معنای پیروزی می باشد. این شهر حدود 220 کیلومتر از دهلی فاصله دارد و در سال 1727 توسط مهاراجه سوای جای سینگ دوم فرمانروای آمبر بنیاد نهاده شد و نخستین شهر دارای طرح شهری در هندوستان بود.
جیپور یا شهر صورتی در زمین های نسبتا بیابانی این کشور واقع شده است. جیپور به خاطر داشتن ساختمان های رنگارنگ که در اصل به رنگ صورتی هستند (تا از معماری های مغولی با سنگ های قرمز پیروی کرده باشند) به شهر صورتی معروف شده است.
جیپور در میان شهر های هند یکی از توریستی ترین شهر ها است و با شهر های دهلی و آگرا یکی از سه راس مثلث طلایی گردشگری هند را تشکیل می دهد.
شهر جیپور مساحتی حدود 14068 کیلومتر مربع و جمعیتی نزدیک به 3000،000 نفر دارد. اهالی آن هندو و مسلمان هستند. این شهر دارای آب و هوای گرم و خشک می باشد. میانگین دمای هوای آن از 8 تا 48 درجه است.
شهر جیپورکه اکنون مرکز ایالت راجستان است، نقشه جالبی دارد و در زمان ساخت آن از 9 بلوک تشکیل شده بوده است که البته به مرور زمان با گسترش شهر، تغییراتی در آن ایجاد شده است. قدیمی ترین قسمت شهر که به Pink City شهرت دارد مرکز حاکم نشین بوده و به دلیل رنگ سرخ ساختمانهایش به این نام مشهور شده است. گفته می شود که در سال 1876 مهاراجه Ram Singh جهت خوشامدگویی به شاهزاده ولز که بعدا به پادشاهی رسید (King Edward II) دستور رنگ آمیزی به رنگ صورتی را داده است و پس از او نیز این رویه ادامه یافت . این قسمت از شهر توسط دیوار بلندی از سایر قسمتهای شهر مجزا شده است و برای ورود به آن باید از دروازه هایی که درهای عظیمی دارند گذر کرد. در این محدوده بناهای قدیمی شهر جای دارند که یکی از آنها Jantar Mantar (به معنی ابزار اندازه گیری) است که در سال 2010 در لیست میراث جهانی یونسکو به ثبت رسید . این بنا که توسط مهاراجه Jai Singh در سال 1728 میلادی ساخته شده است در نجوم کاربرد دارد. شاید بزرگی و تنوع ابزار به کار گرفته شده در این مکان سبب شده است که به آن توجه جهانی شود . البته این مهاراجه علاقه مند به نجوم علاوه بر این محل در 4 منطقه دیگر هم دستور ساخت بناهای مشابهی را داده است که بجز یکی مابقی هنوز وجود دارند( در دهلی، مدرس و اوجین) اما این بنا از مابقی بهتر و سالمتر است.
جیپور به لحاظ وجود سنگهای قیمتی ، شهرتی جهانی دارد و بدین سبب مغازه های زیادی در سطح شهر و خصوصا خیابان جواهری وجود دارند که به فروش این سنگها اشتغال دارند.
حدود ساعت 6 عصر بود که به جیپور رسیدیم . از شهر کهنه و خیابانهای آن گذشتیم . به شهر جدید و محل های نزدیک هتل رسیدیم که لیدر فارسی زبان جیپور تماس گرفت و با راننده صحبت کرد و سپس راننده گوشی را به من داده و با او صحبت کردم . از لهجه اش مشخص بود که هندی است و فارسی را خیلی جالب تلفظ می کرد . او گفت که امشب خسته هستیم و استراحت کنیم و او فردا صبح جهت بازدید و گشت شهری در هتل منتظر ماست .
به هتل رسیدیم . نام هتل راجپوتانا شرایتون بود ( ITC Rajputana ) که
جزء بزرگترین و بهترین هتلهای 5 ستاره جیپور بود . در کل در این سفر ، آژانس
بهترین هتل ها را برایمان رزرو کرده بودند که راضی بودیم و البته هزینه خیلی زیادی
نیز در مقایسه با سایر مسافرین هند پرداخته بودیم ( نفری 6 میلیون تومان ) . هتل
بسیار بزرگ و زیبایی بود . به ورودی هتل که رسیدیم دو نفر از خدمات هتل با لباسهای
سنتی ایالت راجستان و عمامه ( دستار ) ای که بر سر داشتند ایستاده بودند و خوش آمد
می گفتند . در ماشین را برایمان باز کردند و به زبان هندی ( نمسته ) سلام گفتند .
وسایلمان را از گیت بازرسی هتل گذرانده و به اتاق بردند . لازم به توضیح است که در
تمام هتل ها وسایل و خود افراد بایستی مثل فرودگاه از گیت بازرسی عبور کرده و سپس
وارد شوند . همینطور ماشین ها را نیز با دستگاهی که جلو ماشین می گیرند ، بازرسی
می کنند .
وارد لابی هتل شدیم . هتل به سبک سنتی و معماری آن
ایالت ساخته شده و بسیار بزرگ و زیبا بود . لوسترهای بزرگ و آبنمایی که در وسط
لابی به چشم می خورد و تابلوهای بزرگ آن و دکوراسیون و حتی مبلهایی که به صورت گرد
و رو به بیرون گذاشته شده بود هر کدام به زیبایی هتل افزوده بود . به خواهرم گفتم
اینجا برای عکس گرفتن بسیار زیباست .
به رسیپشن رفتیم و کارهای check in و تحویل اتاق را انجام دادیم . متاسفانه در این هتل نیز وای فای رایگان نداشتند و برای استفاده از وای فای بایستی روزانه 1200 روپیه هزینه می کردیم و منصرف شدیم . مبلغ 5000 روپیه نیز از ما به امانت گرفتند و در روز خروج به ما بر می گرداندند .
یکی از مسئولین پذیرش که خانمی زیبا با لباسی زیبا
بود ما را به اتاقمان راهنمایی کرد . اتاقمان در طبقه چهارم بود که با آسانسور
رفتیم و وارد سالن بزرگی شدیم که مجسمه های جالبی به حالت رقص در آن وجود داشت .
پس از آن به دنبال خانم مسئول راهروهای زیادی را یکی پس از دیگری طی کردیم و به او
گفتیم اگر می شود اتاق نزدیکتری به ما بدهید ، ما اینجا گم می شویم و نمی توانیم
لابی را پیدا کنیم . خانم با مهربانی گفت همه راهروها راهنما دارد و شماره اتاقتان
مشخص است و از روی آن می توانید راهتان را پیدا کنید . از بابت اتاق ناراضی بودیم
و تصمیم گرفتیم فردا که لیدر را دیدیم از او بخواهیم تا به مسئول هتل بگوید که
اتاقمان را عوض کند و اتاق نزدیکتری به ما بدهند .
بالاخره به اتاق رسیدیم . اتاقمان خوب و راحت و
زیبا بود و پنجره ای رو به محوطه استخر و فضای سبز اطرافش داشت که جالب بود . از
خود اتاق راضی بودیم و فقط مشکل دور بودن و احتمال گم شدن در راهروها و سالن ها
بود .
نمای استخر از پنجره اتاق
پس از باز کردن وسایل تصمیم گرفتیم چیزی بخوریم ، چون در بین راه راننده ناهار خورد و ما ترسیدیم به رستوران برویم چون غذاها را زیاد نمی شناختیم و می ترسیدیم مسموم یا بیمار شویم و به همین خاطر چند عدد بیسکویت خورده بودیم . متاسفانه خوراکی ها و نان خشک هایی که با خودمان آورده بودیم تمام شده بود و فقط یک تن ماهی داشتیم که همان را با کمی نان خوردیم که هم ناهار و هم شام حساب شد و سپس دوش گرفته و زود خوابیدیم تا فردا بتوانیم زودتر بیدار شده و به گشت شهری برویم .
روز هشتم سفر - جیپور
ساعت 8 صبح با صدای ساعت بیدار شدیم و از اتاق خارج شدیم . وسایلمان را نیز برداشتیم که از رستوران مستقیما به لابی رفته و به گشت شهری برویم . در سالن ها و راهروها مرتب ایستاده و تابلوها را نگاه می کردیم تا راهمان را پیدا کنیم و سرانجام توانستیم خودمان را به لابی برسانیم . در آنجا از یکی از خدمتکاران هتل آدرس رستوران را پرسیدیم . جالب اینجا بود که وقتی می گفتیم رستوران ، آنها می گفتند باید به جال محل بروید و ما منظور آنها را نمی فهمیدیم . به هر حال از مسیری که گفتند به طرف جال محل رفتیم و دیدیم همان رستوران محل صرف صبحانه است و درست آمده ایم .
میزی دو نفره به ما نشان داده و نشستیم و چای سفارش دادیم . سالن رستوران یا همان جال محل آنان خیلی جالب بود و وسط آن محلی برای نواختن موسیقی گروه موسیقی سنتی بود و دور تا دور آن میز و صندلی چیده بوده و در سمت دیگر آن غذاها چیده شده بود .
به سمت غذاها رفتیم و تنوع غذایی خوب بود و از هتل آگرا بهتر بود ولی در عوض غذاهای تهیه شده از گوشت خوک بیشتر از هتل های قبلی بود . با توجه به اینکه روز قبل که وارد شهر جیپور شدیم ، چند خوک و گراز دیدیم که در خیابان ها دنبال غذا و آشغالها می گشتند میشد حدس زد که در این شهر نسبت به شهرهای قبلی از گوشت خوک نیز مورد استفاده قرار می گیرد . موقع برداشتن غذاها حواسمان به نوشته ها و اتیکتهای نام غذا بود که گوشت خوک نباشد . سرانجام باز هم میوسلی و چند نمونه کیک و دونات ، تخم مرغ ، املت ، سوسیس جوجه و خوراک لوبیا انتخاب کردیم و سر میز برگشتیم و بعد از خوردن صبحانه سراغ میوه ها رفتیم و در آن قسمت شیرینی مخصوص هند را دیدیم که از میوه ها درست شده بود به طوریکه حلقه های میوه هایی مثل آناناس و موز و ... را به صورت کلوچه های میوه ای درست می کنند که خوشمزه است ولی داغ است – به نظر من اگر سرد بود خوشمزه تر میشد – که از این کیکهای میوه ای و موز برداشتیم و مجددا سر میز برگشتیم . ناگفته نماند که وقتی به کشورهای استوایی مثل هند و تایلند سفر می کنی تازه طعم موز واقعی را می فهمی . هم در هند و هم تایلند موزهای کوچکی هستند که واقعا خوشمزه اند و بعد خوردن آنها متوجه می شویم که موزهای کشور ما که وارداتی هستند ، اصلا طعم و مزه موز ندارند و سرمان کلاه رفته است .
سرانجام پس از صرف صبحانه کامل ، از رستوران خارج شدیم و به لابی رفتیم . به محض وارد شدنمان به لابی ، پسر جوانی به طرفمان آمد و سلام کرد و فامیلمان را گفت . به سمتش برگشتیم و متوجه شدیم لیدر فارسی زبانمان است که دیروز با او تلفنی صحبت کرده بودیم . او پسری 25 ساله به نام فاروق ، مسلمان و اهل تسنن و بسیار علاقمند به زبان فارسی و همچنین ایرانیان بود . خودش را معرفی کرد و به اتفاق هم به طرف ماشین رفته و سوار شدیم .
در راه فاروق از خودش گفت و علاقه ای که به زبان و فرهنگ ایران دارد . از زندگی و شهر سکونت ما پرسید و اولین سئوالش این بود که مجرد یا متاهل هستیم و چرا تنها به هند آمده ایم . کلی از ما و از زیبایی خانمهای ایرانی تعریف کرد و گفت از نظر ما هندی ها ، خانمهای ایرانی زیباترین زنان جهان می باشند و بعد از آنها روس ها هستند . از صحبتهای او به خودمان مغرور شده بودیم و برایمان جالب بود .
پس از آشنایی و معرفی ، برنامه آن روز و مقدار ورودی هر محل را به ما گفت و از خودمان نظر خواست . گفت اولین برنامه امروز بازدید از قلعه آمبر و سپس جال محل و هوا محل است . سپس به یک فروشگاه دولتی صنایع دستی و پارچه و بعد به گالری و فروشگاه جواهر می رویم . یکی دیگر از برنامه ها بازدید از city place است که در آن موزه است و با توجه به ورودی حدود 2000 روپیه می توانیم آنرا حذف کنیم و در عوض شب به دهکده سنتی برویم . ما نیز با تعاریف او و مطالبی که عنوان کرد پذیرفتیم و به این ترتیب راهی قلعه آمبر شدیم .
در طول مسیر قلعه آمبر ، از جاده قلعه دیگری دیده میشد که ما پرسیدیم اینجا کجاست ؟ فاروق توضیح داد که این قصر مهاراجه جیپور است و برایمان از زندگی مهاراجه گفت . پرچمی را نشان داد که زیر آن پرچم کوچکتری بود و البته پرچم از رنگهای بیشتری نسبت به پرچم اصلی هند درست شده بود و مخصوص مهاراجه بود . فاروق گفت بالا بودن پرچم کوچک نشان دهنده این است که شاهزاده یا نوه مهاراجه در هند است و در قصر به سر می برد و وقتی آن پرچم پایی باشد یعنی او به انگلستان رفته است .
او گفت : مهاراجه بعد از پدر و اجدادش به تخت نشسته و حاکم شهر است ولی خود مهاراجه فرزند پسر ندارد و فقط یک دختر دارد که دخترش چند سال قبل عاشق راننده اش می شود و علیرغم مخالفت همه و از جمله پدرش ، سرانجام با آن راننده ازدواج می کند . در ادامه فاروق از تقدس عشق و ازدواج همراه با عشق گفت که وقتی پای عشق در میان باشد ، نه دین و مذهب مطرح است و نه پولدار و فقیر و ... و همه مردم بر این باورند که عشق مقدس است و از طرف خدای عشق ( کریشنا ) تقدیم شده به کسی که لیاقتش را داشته و برای همین معمولا سعی می کنند با وجود اختلافات ، عاشقان را به هم برسانند .
به هر حال دختر مهاراجه با راننده پدرش ازدواج می کند و حاصل این ازدواج یک پسر است که وارث بعدی تاج و تخت پدربزرگ است . الان که پرچم شاهزاده بالاست یعنی آن پسر بچه که حدودا 11 تا 12 ساله است ، به مرخصی و تعطیلات آمده و سایر مواقع در انگلستان مشغول تحصیل است.
توضیحات فاروق در مورد زندگی مهاراجه و دختر او
خیلی جالب بود و به فاروق گفتیم که خیلی دلمان می خواهد در مراسم ازدواج هندی ها
شرکت کنیم . او گفت اگر بتوانم شما را به مراسم می برم چون این روزها مراسم ازدواج
زیاد است و همچنین بعدا که وقت داشتیم در مورد سنت های ازدواج هندوها و مسلمانان
هند برایتان صحبت می کنم .
بازدید از قلعه آمبر ( Amber Fort ) :
سرانجام به قلعه رسیدیم و اولین برنامه فیل سواری بود . البته به گفته فاروق چون ما ماشین داریم می توانیم با ماشین مسیر سربالایی قلعه را طی کنیم و بعد از برگشتن از قلعه فیل سواری کنیم و ما نیز قبول کردیم .
شهر آمبر که قلعه در آن واقع بود ، شهری تقریبا کثیف و دارای بافتی روستایی بود و در خیابانها گاو و بز به تعداد زیاد به چشم می خورد . از مسیر پیچ در پیچ و سر بالایی بالا رفتیم و به یکی از دروازه های قلعه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم . به محض پیاده شدن ، چند نفر دست فروش ما را محاصره کردند ، به طوریکه حتی نمی توانستیم جایی را ببینیم و یا از دروازه و قلعه عکس بگیریم . به هیچ وجه نمیشد از محاصره آنان خارج شد و از فاروق کمک خواستیم و فاروق آنها را دعوا می کرد ولی حریفشان نمیشد و فقط لبخند می زد و سر تکان میداد و جلوتر می رفت تا ما بتوانیم به دنبال او برویم .
دست فروشان انواع کاسه های برنجی با طرح های رنگی و
اشکال طاووس و ... می فروختند که ابتدا 4 کاسه را به قیمت 2000 روپیه می گفتند و
وقتی می گفتیم نمی خواهیم تعداد کاسه ها را زیاد کرده و بعد از نخریدن ، مجددا
تعداد کاسه ها را کم کرده و سرانجام 4 عدد کاسه به قیمت 1000 روپیه خریدم . دست
فروش دیگر که دید من چند کاسه از رقیبش خریدم سراغ خواهرم رفت و به او 7 کاسه به
قیمت 1000 روپیه فروخت و مجددا سراغ من آمد که دیگر از او چیزی نخریدم . بالاخره
به در ورودی رسیدیم و خوشبختانه آنها اجازه ورود به درون قلعه را نداشتند و از
دستشان راحت شدیم .
از دروازه وارد محوطه قلعه شدیم . محوطه بزرگ و
زیبایی بود که از کنار دروازه های آن می توانستیم فیل سوارها را ببینیم که از
سربالایی به سمت قلعه می آمدند . همچنین دریاچه مصنوعی و بنایی که در آن بود از
بالای قلعه بسیار زیبا و دیدنی بود .
در یک طرف عمارتی به نام دیوان عام بود ( Diwan-e-aam ) که همانند دیوان عام قلعه سرخ آگرا پر از ستون بود . فضای بزرگی بود و سر ستونها و پایه های ستونها زیبا بودند و در این محل پادشاه یا مهاراجه با مردم و وزرا صحبت می کرده و مردم را به حضور می پذیرفته و دادخواهی می کرده، جشن و مراسم پایکوپی هم در همین ایوان برپا می شده است. در تزئینات این ایوان همه جا فیل دیده می شود و نقاشی هایی که از رنگ های گیاهی هستند و از باد و باران گزندی نیافته اند.در محوطه و دیوان عام چند عکس گرفتیم و در آنجا بر روی تختی نشستیم و فاروق از قلعه آمبر و تاریخچه آن گفت .
قلعه آمبر ( Amber Fort ) که در ارتفاعات مشرف به شهر Amber قرار دارد ، از قصرهای مهاراجه ای می باشد که دارای تزئیناتی از آینه و همچنین عاج فیل است . از لحاظ سوق الجیشی کاملا به شهر مشرف است . شهر Amber در 11 کیلومتری شمال جیپور قرار دارد و قدمت آن از شهر جیپور بیشتر است .
کوه و عظمت آن نشان دهنده ثروت مهاراجه ها بوده است و به همین دلیل قلعه بر بالای کوه ساخته شده است . این بنا به سبک معماری هندی - اسلامی ساخته شده و ساخت آن از سال ۱۶۰۰ میلادی شروع شده و درسال ۱۷۲۷ تکمیل شد . نام این قلعه ربطی به رنگ زیبای کهربایی آن ندارد ، بلکه از شهر آمبر که از نام خدای آمبا گرفته شده آمده است . مرمر سفید و سنگ ماسه قرمز ، مصالح اصلی این قلعه را تشکیل می دهند . وجود دریاچه ای در روبروی این قلعه ، زیبایی آن را دو چندان کرده است.
این دژ در واقع مانند شهری است نظامی پر از قصر های باشکوه ، که بر روی ارتفاعات منطقه بنا شده است . این دژ در واقع مرکز اصلی فرمانروایی پدربزرگ شاه جهان و همه خاندانش بوده است . این قلعه بسیار بزرگ بوده و دور تا دور قلعه و شهر با دیوار محصور شده و از شروع ساخت تا تمام شدن آن بیش از 100 سال طول کشیده است .
در واقع این قلعه ییلاق خاندان سلطنتی بوده که تمام
دیوارها و سقف و در و پنجره ها آینه کاری شده که علاوه بر زیبایی ، برای سیستم
روشنایی هم به کار میرفته است . به این صورت که شبها شمعی جلوی قاب آینه ای روشن
میکردند تا انعکاس نورش به آینه بعدی خورده و همینطور این تلالوها ادامه داشته و محوطه
روشن می شده است .
دژ آمبر دارای تالارهای مختلف و بسیار بزرگی است که توسط راهروهای باریک از یکدیگر جدا میشود . در این قلعه دیوان خاص ، دیوان عام ، محل زندگی همسران پادشاه یا مهاراجه و حرمسرای او ، محلی که زنان ( مهارانی ها ) بتوانند مراسم ها را تماشا کنند ، قصر تابستانه و زمستانه و ... دیده می شود .
در واقع قلعه آمبر محل زندگی مهاراجه های جی سینگ و مان سینگ ( املای اسم مهاراجه ی دوم را مطمئن نیستم ) بوده است . مهاراجه ها امپراطورهای محلی بودند که از طرف پادشاه و زیر نظر او بر یک ایالت حکومت می کردند. مهاراجه ها از زمان امپراطوری گورکانی مغول ها بر ایالت ها حکمرانی می کردند و هنوز هم در بعضی مناطق مانند شهر جیپور حاکم شهر را مهاراجه می گویند .
بعد از شنیدن توضیحات فاروق در مورد قلعه آمبر ، و گرفتن عکس در دیوان عام ، از جا بلند شده و به همراه فاروق و پسر عمویش ، برای بازدید از سایر قسمتهای قلعه رفتیم
قلعه آمبر از بیرون که در مسیر دیده می شد ، خیلی
قشنگ بود . روی کوه واقع بوده و دیوارهای قلعه از خود قلعه تا مسافت زیادی ، مانند
دیوار چین مارپیچ و بلند روی کوه ها کشیده شده بود و نمای زیبایی داشت که از داخل
قلعه از آن عکس گرفتیم .
در طرف دیگر محوطه بزرگ ورودی قلعه ، دروازه ای با
طراحی های زیبا دیده می شد که بر روی طاق ورودی آن عکس گانش ( خدای تدبیر و درایت
و برطرف کننده مشکلات که سری فیلگونه و بدن انسان دارد ) نقاشی شده بود و به
دروازه گانش یا گانشا معروف بود .
از دروازه که عبور کردیم وارد محوطه ای شدیم که در
آن دیوان خاص قرار داشت . ایوان خاص ( diwan-e-khas ) جایی بود که مهاراجه ، با مشاوران و امرا و وزرا مشوت می کرده
است . حیاط این ایوان بسیار زیباست و دیوارهای اتاقی که در این ایوان است ، آینه کاری
شده ؛ گویا تنها یک شمع کافی بوده تا انعکاس نورش همه جا را روشن کند که به آن
شیشه محل (Sheesh
Mahal ) نیز می گفتند .
ایوان خاص بسیار زیبا بود تمام آن آینه کاری شده بود . در زیر دیوارها ،
قسمتهایی بود که از عاج فیل درست شده بود و در آن نقاشی ها و یا طرح های برجسته ای
از همان جنس عاج بودند که فاروق دستش را در قسمتهایی از آنها گذاشته و نشان میداد
که هر قسمت آن نماد یک حیوان است . به طوری که می شد در آن نماد سر زنبور ، پروانه
، دم شیر ، سر مار کبرا ، بدن ماهی و ... را به راحتی دید و بسیار جالب بود . از
توضیحات فاروق فیلم و عکس گرفتیم .
در قسمتی دیگر از قصر شیشه ای ( دیوان خاص ) آینه
بزرگتری بر دیوار نصب بود که اگر در زاویه کناری و سمت دیگر ایوان خاص ایستاده
بودیم ( نه در روبروی آینه ) ، تصویرمان در آینه دیده می شد و خیلی جالب بود که به
اصول قوانین آینه در فیزیک اشاره می کرد .
بعد از بازدید از قصر شیشه ای ( دیوان خاص ) از چند پله بالا رفتیم و به قسمت بالای دروازه گانش رسیدیم و از بالای آن همانند مهارانی ها قلعه را تماشا کرده و عکس گرفتیم .
در بالای دروازه گانش محلی برای زنان مهاراجه ( مهارانی ) و کلا
بانوان قصر بود که از پنجره های بزرگ آن بتوانند مراسم ها و جشن های برگزار شده را
تماشا کنند و کسی آنها را نبیند . زنان مهاراجه ها، مهارانی خوانده می شوند .
مهارانی ها یک اسیر به تمام معنا بودند . حق خارج شدن از قصر و حضور در میان مردم
را نداشتند و رقص ها و برنامه های ایوان عام را نیز باید از پشت پنجره ها که در
بالای دروازه گانش به این منظور طراحی شده بود ، تماشا می کردند .
پنجره باز کوچکی نیز درست در وسط قرار داشت که می
توانستیم از آنجا سرمان را بیرون ببریم و بدون حفاظ و نرده قلعه و دیوان عام را
تماشا کنیم که آن مخصوص مهارانی ها بود که از آنجا بر سر همسران خود که از جنگ بر
می گشتند ، گل می ریختند . زنان قصر زمانی که مهاراجه ها و لشکریان در جنگ بودند
برای سلامت آنها روزه می گرفتند و در زمان بازگشت با خوشحالی از این دریچه بر سر
آنها گل می ریختند و شادی می کردند .
یکی از توضیحات جالبی که فاروق داد این بود که در
آن زمانها ، هندوها رسم داشتند که زمانی که شوهر کشته می شد و یا به مرگ طبیعی می
مرد ، زن را نیز به همراه او در آتش می سوزاندند و واقعا رسم وحشتناکی بوده است .
در آن زمان زنان برای سلامتی شوهرانشان روزه می گرفتند و زمان افطار ابتدا برای
سلامت شوهر دعا کرده و گاها او را نیز در افطار خود شریک می کردند . در واقع این
روزه -که هنوز نیز در هند مرسوم است و زنان به عشق و سلامتی شوهرشان روزه می گیرند
– دعا برای سلامت خودشان بوده است ، چرا که
با مرگ همسرشان مرگ آنها نیز فرا می رسیده است .
به داخل قصر مهاراجه رفتیم . دروازه ورودی زیبا بوده و داخل قصر بسیار زیبا تزئین شده بود . همچنین تزئینات و نقاشی های جالب دیوارها و سقف جلب توجه می کرد .
در قسمتی از قصر ، حمام مخصوص همسران مهاراجه بود که با سنگ مرمر درست شده بود و جالب بود .
بعد از آن به محوطه ای رسیدیم که دور تا دور آن اتاقهایی دیده می شد . به خواست فاروق در آنجا ایستادیم و توضیحاتی داد . فاروق گفت : اینجا حرمسرا و محل زندگی همسران مهاراجه بوده است . مهاراجه جیسینگ ، ۱۲ همسر داشته است . دور تا دور یک حیاط بزرگ ، ۱۲ در وجود دارد که هر در مربوط به یکی از همسران بوده و پشت هر در ، یک حیاط خلوت ، یک تالار و دو اتاق ( یکی از اتاقها برای تابستان و یکی برای زمستان ) قرار دارد . این حیاط خلوت و تالار و دو اتاق سهم هر زن از این قلعه ی عظیم بوده است . هیچ زنی حق رفتن به حیاط و اتاق های زن دیگر را نداشته است و آنها همدیگر را نمی دیدند . فقط در حیاط اصلی زنها می توانستند یکدیگر را ملاقات کنند و چیزی شبیه سن نمایش در وسط حیاط قرار داشت که مکان رقص و نمایش زنها بوده و یک بالکن مشرف به حیاط اصلی است که مهاراجه از آنجا ناظر زنها بوده است . به خانه هریک از این زن ها ، راهروی تاریک و مخفی وجود دارد ؛ بدین ترتیب هیچ کسی آگاه نمی شود که مهاراجه کجا و نزد کدام همسرش رفته است .
.
تونل مخفی
در هر قسمت که مخصوص یک زن بود ، قصر تابستانه و زمستانه بود که سیستم گرمایش و سرمایش جالبی داشتند . به طوریکه سیستم خنک کننده قصر به این صورت بود که وسط حیاط حوضی بود که از کنارش آب راه هایی به درون کاخ میرفت که باعث خنکی آنجا می شد . در قصر زمستانه نیز در دیوارها شیشه کار شده بود که در اثر تابش نور آفتاب باعث نور و تولید گرما می شد و همچنین ضخامت دیوارهایش بیشتر بود که بتواند گرما را در خود نگه دارد .
البته در آیین هندوها چند همسری وجود ندارد ، طلاق
هم ندارند . ازدواج از نظر آنها یک قرار داد قابل تجدید یا فسخ نیست ، بلکه یک روح
بوده در دو جسم که بعد از ازدواج به هم می رسند و پیوندی دائمی است . اما در آن
زمان چون پادشاهان مغول گورکانی که مهاراجه ها نیز حاکمان منسوب آنها در ایالات
بودند ، مسلمان بودند و متاسفانه در همه جای دنیا از قدیم تا کنون ، فقط پادشاهان
مسلمان اجازه ی اختیار همسران متعدد و داشتن حرمسرا را داشتند .
در قسمتی از کاخ نیز سواری (وسیله نقلیه) همسر پادشاه که چیزی مانند کجاوه بود و وسیله ای که سرویس طلای ( 12 کیلویی ) ملکه به وسیله آن حمل میشد قرار داشت که دیدنش برای ما جالب بود .
بعد از بازدید از قسمتهای مختلف قلعه ، در مسیر برگشت که با مسیر رفت فرق داشت ، به قسمتی رسیدیم که در پایین آن دو دیگ بزرگ گذاشته شده بود . فاروق گفت که چند سال پیش برای فیلمبرداری از ساخت یک فیلم آنها را به اینجا آورده اند و زیاد قدیمی نیستند .
از بالای دروازه پشتی قلعه رصد خانه جانتار مانتار
نیز دیده میشد که زیبا و جالب بود و در چهار قسمت هند از جمله دهلی نیز وجود دارد
.
در طول مسیر برگشت از قلعه ، یک چیز هیجان انگیز دیگر هم دیدیم و آن وجود مارگیرها و رقص مار بود که قبلا فقط در فیلمها دیده بودم . در مسیر اصلی دو تا مارگیر بساطشان را پهن کرده بودند . همانطور که در فیلم ها و کارتونها دیده بودم ، یک مرد مارگیر با نی های خاصی آهنگ میزد و مار کبری از سبد سرش را بیرون آورده و بدنش را حرکت میداد .
مرد مارگیر از ما خواست که نزدیک برویم و من با شوق
و علاقه و کنجکاوی جلو رفتم و کمی برای مارها نی زده و مار بیرون آمد . از من و
خواهرم خواست که کنار آنها و سبدی که مار درون آن بود بنشینیم و ما با کلی ترس
نشستیم . اول خواهرم نشست و زمانی که داشتم از او عکس و فیلم می گرفتم ، مرد سبد
را نزدیک خواهرم آورد تا بتواند پوست مار را لمس کند و خواهرم ترسید و سریع از
جایش بلند شده و دورتر رفت . سپس من نشستم و با این که می ترسیدم ولی به آرامی به
مار دست زدم و مرد مارگیر گفت که زهر آن ها را کشیده اند و خطر ندارد و من را دلداری
میداد که نترسم . در کل تجربه ترسناک و جالبی بود . تا به حال به یک مار واقعی
آنهم مار کبری دست نزده بودم .
بعد از گرفتن فیلم و عکس با مارگیرها و پرداخت مبلغ 200 روپیه به آنان ، از آنجا دور شدیم و در نزدیکی دروازه خروجی مغازه ای وجود داشت که در آن انواع مجلات و کتابها و سی دی و ... وجود داشت . فاروق از پشت ویترین عکس مهاراجه الان که قبل از رسیدن به قلعه در مورد او و دخترش صحبت کرده بود را به ما نشان داد . عکس دختر ، داماد و نوه اش هم بود و آنها را نیز دیدیم .
هنوز به دروازه خروجی نرسیده بودیم که مجددا در محاصره دست فروش ها قرار گرفتیم . این بار دست فروشها مجسمه های چوبی و معطری می فروختند . در یک بسته بندی مجسمه های چوبی معطر از انواع نمادهای هندوستان و ایالت راجستان ، شامل فیل ، طاووس ، شتر و جغد قرار داشت که ابتدا قیمت آن را 1500 روپیه گفته و در آخر به زور و اجبار یک بسته از آن به مبلغ 500 روپیه خریدم . جالب اینجاست که ما چانه نمی زدیم و فقط می گفتیم لازم نداریم و نمی خواهیم و خودشان مرتب قیمت را پایین می آوردند . بالاخره از دست آنها راحت شدیم و توانستیم از دروازه خروجی بیرون برویم . متاسفانه این بار به گیر عده ای دیگر از دستفروشان افتادیم که چترهای تزئینی و پارچه ای مخصوص مهارانی ها را می فروختند . چترها خیلی جالب و زیبا بودند و برای فصل تابستان و زیر آفتاب استفاده می شد . یادم از گفته همکارم آمد که خواسته بود برایش از این چترها بخرم و با چانه زدن قیمت چتر را از 1500 روپیه به 500 رسانده و خریدم . در کل مسیر رسیدن به ماشین ، دستفروشها همراه ما آمده و دست ما را می کشیدند و اصرار می کردند تا از آنها چیزی بخریم و آنقدر قیمتها را پایین می آوردند که از خریدهایمان پشیمان می شدیم . بالاخره توانستیم سوار ماشین شویم و به پایین و شهر آمبر برسیم .
به طرف محل فیلبانان و ایستگاه سوار شدن به فیلها
رفتیم . آنجا بوی بدی می داد ولی تحمل کردیم و منتظر ماندیم تا فیل خالی پیدا کنیم
. از سکویی بالا رفتیم و فیلبانی با فیل زیبایی که صورت و خرطومش را نقاشی کرده
بودند ، در کنار سکو ایستاد و ما به صورت یک طرفه و با کمی ترس سوار صندلی فلزی که
روی فیل نصب بود و برای دو نفر جا داشت نشستیم .
تجربه قشنگ و لذت بخشی بود . فیل به آرامی حرکت کرد و در ابتدا به خواست فیلبان ، خرطومش را بالا برد و به ما سلام کرد . دوربین فیلم برداری را به فاروق داده بودیم تا از پایین از ما فیلم و عکس بگیرد . در کنار فاروق عکاس دیگری نیز حضور داشت که از ما تند و تند عکس می گرفت و ما فکر نمی کردیم که موقع برگشت از فیل سواری بایستی عکسهایمان را تحویل گرفته و 500 روپیه بپردازیم . فیلبان نیز کلاه خود را به ما داد و بر سر گذاشته و عکس گرفتیم .
در مسیر شهر و قعله فیل سواری کردیم و از اطراف و شهر عکس گرفتیم . خیلی خوش گذشت و جزء بهترین و به یاد ماندنی ترین روزهای سفر بود .
سرانجام بعد از گشت نیم ساعته در شهر به ایستگاه رسیدیم و از فیل پیاده شدیم و فیلبان نیز از ما تقاضای انعام کرد و 100 روپیه به او دادیم ولی او گفت که 100 روپیه دیگر هم بدهیم و به ناچار 100 روپیه دیگر هم به او دادیم . سپس عکاس جلو آمد و از ما 500 روپیه گرفته و آلبوم عکس های چاپ شده و تکراری که حتی حق انتخاب کردن هم نداشتیم به ما داد . فقط می توانستیم لبخند بزنیم و بگوییم در هند برای هر قدم برداشتن باید پول خرج کنیم .
پس از بازدید از قلعه آمبر و فیل سواری حدودا ساعت 11 ظهر بود که سوار ماشین شده و
به طرف جال محل به راه افتادیم .
بازدید از جال محل ( Jal Mahal ) :
فاصله جال محل ( jal mahal ) از قلعه آمبر زیاد نبود و خیلی زود به آنجا رسیدیم . بنایی زیبا را دیدیم که وسط آب خودنمایی می کرد . مشابه این بنا پارک جنگلی عباس آباد بهشهر در کشور خودمان وجود دارد . بنایی که به دستور شاه عباس صفوی درست شده و در زیر آب است و بعضی از فصول که سطح آب پایین تر می آید ، طبقه ای از آن از آب بیرون زده و دیده می شود .
جال محل یا کاخ آبی جیپور ، در سال 1799 میلادی ( قرن 18 ) توسط مادیو سینگ یکم مهاراجه جیپور ساخته شده و نمای آن برگرفته از کاخ دریاچه ی اودایپور است . جایی که حاکم جیپور دوران کودکی خود را در آن گذرانده بود .
این کاخ در میان دریاچه زیبای مانساگار (Man Sagar ) ساخته شده است . کاخی تابستانی جهت اقامت و گذران وقت در تابستان برای پادشاه و همسرش که در آن زمان به عنوان محل شکار نیز به کار می رفته است.
جال محل بنای زیبایی به شکل مربع است که در وسط
دریاچه قرار دارد . این بنا در پنج طبقه ساخته شده است . هنگامی که آب دریاچه
کاملا بالا باشد ، چهارطبقه آن به زیر آب می رود . آب دریاچه از رودهای فصلی و
سیلابهایی که در فصل بارندگی ایجاد می شوند تامین می شود . البته با احداث سد در
قسمت شرقی دریاچه بر میزان آب دریاچه افزوده شده است . آب این دریاچه به دلیل ورود
فاضلاب و پسماندهای شهر جیپور به شدت آلوده شده است .
متاسفانه در زمان بازدید ما امکان قایق سواری و بازدید از داخل کاخ وجود نداشت و فقط از کنار دریاچه آن را تماشا کرده و عکس گرفتیم .
سپس مجددا سوار ماشین شده و به هوامحل رفتیم .
بازدید از هوامحل ( Hawa Mahal ) :
فاصله هوامحل نیز با جال محل زیاد نبود و همه تقریبا در یک مسیر بودند . ماشین در کنار خیابان پارک کرد و از خیابان رد شده و وارد هوا محل ( کاخ بادها ) شدیم . نمای بیرون هوامحل بسیار جالب بود و به رنگ قرمز یا صورتی پررنگ بود .
Hawa Mahal که به معنی قصر بادها است ، بنایی بسیار زیباست که در محدوده شهر صورتی قرار دارد و خود نیز صورتی است . کاخ هوا محل در سال 1799 توسط ماهاراجا ساوای پراتاپ ساخته شده است و طراحی آن با الهام از تاج کریشنا (خدای هند) انجام شده است.
نمای این ساختمان منحصر به فرد 5 طبقه ، شبیه به کندوی زنبور عسل با 953 پنجره کوچک و شبکه ای پیچیده می باشد که در زمان طلوع آفتاب منظره ای خیره کننده را ایجاد می کند . کاخ هوا محل از ماسه سنگ قرمز و صورتی ساخته شده است .
این کاخ زیبا در مرکز شهر جیپور واقع شده و در مجاورت کاخ شهر city palace قرار دارد و محلی سلطنتی برای اقامت زنان و دختران دربار بوده است .
زنان کاخ مهاراجه به این مکان می آمدند تا بتوانند بدون آنکه دیده شوند خیابان و بازار شهر را تماشا کنند . بازدید کنندگان می توانند از تمامی قسمتها حتی طبقات فوقانی هم بازدید کنند و از فراز آن تمامی شهر را زیر نظر بگیرند . بازدید از این بنا حداقل به یکساعت زمان نیاز دارد .
وارد محوطه داخلی کاخ هوامحل شدیم که محوطه بزرگی
بود و از آنجا به قسمتهای بالایی و پنجره ها راه داشت . قبل از بالا رفتن از پله
ها بر روی نیمکتی در محوطه نشستیم و فاروق برایمان در مورد هوامحل و دلیل ساختن آن
توضیحاتی داد .
به گفته فاروق در زمان مهاراجه قبل از ساوای پراتاپ ، مهاراجه دیگری در جیپور حکومت می کرده که همسر بسیار زیبایی داشته و حاکم و همسرش هر دو مذهب هندو داشتند و در آن زمان پادشاه هند که از خاندان مغول و گورکانیان بوده ، وصف زیبایی همسر مهاراجه را میشوند و از مهاراجه می خواهد که همسرش را طلاق داده و به او بدهد . مهاراجه قبول نمی کند و از طرفی اگر این موضوع به درگرفتن جنگ می انجامید ، مسلما قدرت پادشاه و سپاه او بسیار بیشتر بوده و مهاراجه یا حاکم شهر شکست می خورده و بدین ترتیب مهاراجه فقط قبول می کند که پادشاه همسر او را ببیند . متاسفانه دیدن همان و عاشق شدن همان . پادشاه مجددا اصرار می کند که همسر مهاراجه را بدست بیاورد و مهاراجه قبول نمی کند . سرانجام پادشاه فرمان جنگ می دهد و مشخص است که در نبردی نابرابر ، حاکم شکست خورده و در جنگ کشته می شود . به محض کشته شدن حاکم ، خبر به قصر و همسر زیبای او می رسد و او نیز به پاس وفاداری و عشق همسرش دستور می دهد تا آتش آماده کنند و خود را زنده در آتش می سوزاند که دست پادشاه به او نرسد .
پس از این ماجرا در زمان حاکم بعدی دستور داده می
شود تا این مکان را بسازند و همسران مهاراجه و زنان دربار بتوانند به راحتی مراسم
های جشن و رقص و پایکوبی را در شهر تماشا کنند و خود آنها دیده نشوند . در واقع
این قصر زیبا به منظور حمایت و کمک به زنان ساخته شده است . از شنیدن صحبتهای
فاروق به فکر فرو رفتیم و از شنیدن این داستان که آخرش بسیار غمگین تمام شد ناراحت
شدیم .
سپس همراه فاروق و پسر عمویش - که بسیار علاقمند به
یادگیری زبان فارسی بود و از قلعه آمبر تا اینجا همراه ما بود - به بالای قصر رفتیم و در پشت پنجره ها و کندوها
قرار گرفتیم تا مشابه زنان آن زمان ، از آنجا خیابان و اطراف را تماشا کنیم .
جالب بود که از آنجا دید وسیعی داشتیم و تمام شهر را می توانستیم تماشا کنیم . رصدخانه جانتار مانتار ، جال محل و اطراف شهر همه دیده می شدند . مناظر بسیار زیبا بود و چند عکس گرفتیم .
پس از حدود یک ساعتی که در آنجا بودیم ، از قصر خارج شده و به سمت ماشین رفتیم و مقصد بعدی ما موزه آلبرت هال ( موزه دولتی و بزرگ شهر جیپور ) بود .
بازدید از موزه آلبرت هال ( Albert Hall ) :
سپس به موزه مرکزی ملی آلبرت هال (Albert Hall Museum ) رفتیم . نمای بیرونی ساختمان موزه جالب و زیبا بود و در جلو آن مجسمه افسر ارتش انگلستان که سازنده آن بوده نیز دیده می شود .
موزه آلبرت هال در مرکز شهر جیپور واقع شده و یکی از دیدنیهای جیپور هند به شمار میرود . این بنا قدیمی ترین موزه استان راجستان است که زیر نظر سرهنگ جیکوب سیونتون افسر ارتش انگلستان در سال 1876 ساخته شده و شامل آثار کم نظیری از نقاشی مینیاتور می باشد .
در این موزه از ابزار و ادوات جنگی گرفته تا آلات
موسیقی ، انواع سکه های قدیمی ، انواع ظروف و زیور آلات ، مجسمه خدایان و مومیایی و بر روی برخی از ظروف
چینی شعر و خط پارسی خود نمایی میکند که برخی از آن آثار هدیه سایر کشورها و پادشاهان
به پادشاهان هند و مهاراجه ها بوده است .
در هر قسمت موزه اشیاء متفاوتی دیده می شدند و جالب
اینجا بود که در اینجا می توانستیم عکس بگیریم و مشکلی برای بردن دوربین نداشتیم .
تا حالا در هیچ موزه ای ندیده بودم که بتوان فیلم و عکس گرفت که برایم جالب بود .
از نمای بیرونی و داخل موزه چند عکس گرفتیم . در
بعضی قسمتها فاروق برایمان توضیحاتی می داد و در بعضی جاها به زبان فارسی ابیات و
نوشته هایی می دیدیم که ذوق زده می شدیم . جالبترین قسما موزه از نظر من یکی مجسمه
مصری و جسد مومیایی بود و دیگر نقاشی های مینیاتوری از اصحاب کهف بود که زیر آن به
3 زبان ( فارسی ، انگلیسی و هندی ) توضیح داده بودند .
از قسمتهای ادوات جنگی زیاد
خوشم نمی آمد و از آنها سریعتر عبور می کردیم ولی قسمت مجسمه های حجاری شده خدایان
را دوست داشتم و سعی می کردم آنها را شناسایی کنم و هر جا که برایم مشکل بود از
راهنمایی که زیر آن نصب بود استفاده می کردم . فاروق تعجب کرده بود که چطور بعضی
از خدایان هندو را می شناسم ، چیزی که حتی بسیاری از مسلمانان هند آنها را نمی
شناسند و من گفتم به خاطر علاقه ام به آشنایی با هندوستان در مورد آنها مطالعه و
تحقیق داشته ام .
بازدید از فروشگاه دولتی و گالری جواهرات :
شهر جیپور به خاطر صنعت جواهرسازی و تراشیدن جواهرات و ساخت زیورآلات بسیار معروف است و اکثر مردم این شهر به کار جواهرسازی مشغولند . از جمله خانواده فاروق لیدرمان نیز به این کار مشغول بودند و به گفته فاروق خودش نیز به جز کار در شرکت مینار تراول به عنوان لیدر تورهای فارسی زبان ایران ، به جواهر سازی و تراش جواهرات مشغول است و این کار را خیلی دوست دارد .
به همراه فاروق ابتدا به یک فروشگاه دولتی بزرگ که در دو طبقه بود رفتیم . در آنجا انواع سرویسهای خواب که با پشم بز پر شده بودند و خیلی نرم و سبک و راحت بودند ، موجود بود که البته چون لازم نداشتیم و موجودی پولمان نیز کم بود نتوانستیم بخریم . در طبقه بالای این فروشگاه انواع پارچه ها و پوشاک بچگانه و زنانه مثل ساری و لباسهای پنجابی موجود بود که باز هم لازم نداشتیم و نتوانستیم خرید کنیم .
پس از آن به گالری بزرگ جواهرات رفتیم . جواهرات زیبایی در آنجا بود که مشابه گالری آگرا جواهرات کار شده بر طلا و نقره در آن دیده می شد . متاسفانه قیمت جواهرات بسیار بالاست و فقط 2 یا 3 نوع جواهر هستند که به نسبت ارزانترند که من بیشتر دنبال یاقوت کبود بودم و آنها را نمی پسندیدم .
فاروق گفت اگر جواهرات خواستید شما را به کارگاه عمویم می برم و از او با قیمت مناسب و تخفیف خرید کنید . ما نیز قبول کردیم و قرار شد بعد از ناهار به آنجا برویم .
پس از آن مجددا سوار ماشین شده و به مکدونالد رفتیم . ناهار چیکن برگر خوردیم و سپس به همراه فاروق و پسر عمویش به کارگاه عموی او رفتیم . عمویش مرد خوب و خوش اخلاقی بود . با چای ماسالا از ما پذیرایی کردند و تمام جواهراتش را به ما نشان داد . اگر فقط می توانستیم جواهر را بخریم خوب و به صرفه بود . چون می دانستیم جواهر اصل است ولی نمی دانستیم که در ایران با طلا و یا نقره سرویس قشنگی که مورد پسندمان باشد برای آن درست می کنند یا نه ؟ چون قبلا تجربه این کار را داشتم ولی چیزی که دوست داشتم از کار در نیامده بود . از طرفی سرویسها و زیورآلاتی که در کارگاه بود خیلی محدود بوده و مورد پسند ما نبود . در نتیجه با کلی خجالت بدون خرید کردن از آنجا خارج شدیم .
ساعت حدود 4:30 بعد از ظهر بود که به هتل رسیدیم و قرار بود بعد از کمی استراحت ، در ساعت 7 مجددا دنبالمان آمده و به دهکده سنتی جیپور برویم .
بازدید از دهکده سنتی جیپور :
بعد از استراحت در اتاق ، راس ساعت 7 به لابی رفتیم و فاروق و راننده آمده بودند و منتظر ما بودند . سوار ماشین شدیم و به طرف دهکده سنتی به راه افتادیم . مسیر دهکده دور بود و حدود نیم ساعت یا بیشتر در راه بودیم . بهانه ای بود که شهر جدید جیپور را خوب ببینیم . شهر زیبا و مدرنی بود و مانند شهر قدیمی که صبح در آنجا بودیم ، شلوغ و کثیف نبود . بازارهای زیبا و مدرن و بلوارهای قشنگی داشت .
زمانی که به دهکده رسیدیم نزدیک ساعت 8 بود و هوا تاریک شده بود . در ابتدای ورودی دو خانم با لباس سنتی ( ساری ) مخصوص ایالت راجستان ایستاده بودند و در دست یکی از آنها ظرف رنگ وجود داشت . جلو رفتیم و آنها تعظیم کرده و به ما احترام گذاشته و خوش آمد گفتند و یکی از آن خانمها دستش را به رنگ زده و بر روی پیشانی ما خال هندی گذاشت . خیلی جالب بود و احساس هندی بودن به ما دست داده بوده بود . از ورودی داخل رفتیم و من و خواهرم به هم نگاه کردیم و به هم خندیدیم . فاروق هم گفت خانم هندی شدید و به ما خندید .
همه توریستهایی که در آنجا حضور داشتند خال هندی داشتند و خیلی جالب بود .
وارد محوطه شدیم . خیلی جالب بود . فضایی به صورت مصنوعی ساخته بودند که توریست ها را با فرهنگ و آداب و رسوم هندی ها آشنا کنند . از رقص هندی ، شعبده بازی و جادوگری ، غذای سنتی راجستان ، شتر سواری ، مراسم آتش بازی ، حنا بندی هندی و نقاشی روی دستها با حنا ، بازی ها و سرگرمی ها ، مجسمه هایی که گویای داستانهای اسطوره ای و جنگ های آنجا بود و صحنه هایی که ساخته شده بود ، همه و همه تماشایی و زیبا بودند .
ابتدا به محل رقص رفتیم . چند دختر هندی با لباسهای رنگارنگ بر روی سن مشغول رقصیدن بودند و به محض دیدن ما دست ما را گرفته و به زور ما را بالای سن بردند و مجبور به رقص کردند . ما که رقص هندی یاد نداشتیم و از طرفی هم عزادار بودیم و هم جلو فاروق خجالت می کشیدیم و نمی رقصیدیم ، ولی آنها ول کن نبودند و دست ما را گرفته بودند و تند تند مثل خودشان حرکت می دادند . به اجبار و به سختی کمی با آنها حرکات را انجام دادیم و بعد از ما تقاضای پول کردند .
در دل گفتیم عجب پررو هستند ، ما را به زور بردند و حالا هر کدام جدا از ما انعام می خواهند . از شانس خوبمان روپیه زیادی در کیفمان نمانده بود و بقیه پولمان دلار بود و هنوز تبدیل نکرده بودیم . همین را بهانه کردیم و به هر کدام 50 روپیه دادیم و پایین سن آمدیم .
مدتی بر روی تختها و نیمکتهای آنجا نشستیم و رقص
آنها را تماشا کردیم و سپس به محل دیگری رفتیم . در قسمتی مردم جمع شده بودند و دو
جوان هنرنمایی می کردند . برنامه آتش بازی بود . آنها به طور همزمان با یکدیگر چوب
ها و مشعل هایی که سر آنها آتش داشت را به هوا پرتاب کرده و می گرفتند و سپس در
دهان خود برده و خاموش می کردند . مدتی نیز در آنجا کنار مردم روی نیمکت نشستیم و
تماشا کردیم و باز بلند شده و به محل بعدی رفتیم .
در قسمت دیگر که مجسمه بزرگی از 2 مار کبری بود و
بر روی مار سکویی بود که بر روی آن جادوگری نشسته بود و دور تا دور آن مانند پله
درست کرده بودند و مردم می نشستند و تماشا می کردند . در آنجا مرد جادوگر کارهای
شعبده بازی و جادوگری انجام میداد که جالب بود .
سه ظرف و یا کلاه نسبتا بزرگ داشت و زیر هر کدام یک
کبوتر گذاشت و بعد دو تا از آنها را برداشت و در هیچ کدام کبوتری نبود و هر سه
کبوتر در زیر کلاه سوم بودند . و یا خرگوش کوچکی که از لابلای دستمای که باز کرده
و نشان مردم داد بیرون آورد و کارهایی از این قبیل که جالب بودند .
بعد از آن به کنار نهری مصنوعی رفتیم که از آنجا
وارد تونلی می شدیم و سپس به منطقه ای مانند غار می رسیدیم که سرپوشیده بود و در
آنجا مجسمه ها و نمادهای داستانهای اساطیری را به نمایش گذاشته بودند و نورپردازی
زیبایی داشت .
در یکی از این قسمتها جنگ نشان داده می شد که با
فیل و اسب در جنگ ها شرکت می کردند و با شمشیر می جنگیدند . در قسمتی دیگر زندگی
همسر زیبای مهاراجه که باعث ساخت بنای قصر هوامحل شده بود - در زمان بازدید از
هوامحل فاروق داستان آنرا برایمان تعریف کرد - را دیدیم و قسمتی که تلی از آتش
درست کردند و همسر مهاراجه خودش را زنده در آتش سوزاند تا وفاداری و عشقش را به
همسرش ثابت کند که از بعضی از این قسمتها توانستیم عکس بگیریم . البته به خاطر نور
کم ، عکس ها از کیفیت خیلی خوبی برخوردار نیستند .
بعد از دیدن فضای آشنایی با داستانهای اساطیری هند و ایالت راجستان ، از آنجا بیرون آمدیم و به قسمتهای دیگر رفتیم . محل جالبی برای تفریح و معرفی هند ساخته بودند و واقعا لذت بردیم .
در قسمت شتر سواری متوقف شدیم و فاروق پرسید تا به حال شتر سواری کردید و ما گفتیم که البته هم در ایران و هم در دوبی ( سافاری ) شتر سوار شده ایم ولی باز هم دوست داریم سوار شیم و برایمان جالب است .
فاروق برایمان بلیط 10 روپیه ای گرفت و همراه خواهرم دو نفری سوار شتری قد بلند شدیم . چون خواهرم بیشتر می ترسید در جلو نشست و من پشت او نشستم و شتر بلند شد . هیجان انگیز ترین و ترسناکترین قسمت شتر سواری لحظه بلند شدن و نشستن شتر است که در زمان بلند شدن از زمین ، ابتدا پاهای جلو را حرکت داده و به یک طرف شیب می شود و سپس پاهای عقب را بلند می کند و در زمان نشستن نیز در آخرین لحظه که پاهایش را تا می کند و به عقب شیب می شود و نفر پشت سری به طرف عقب کشیده می شود که ترسناک است . حدود 10 دقیقه در محوطه با شتر دور زدیم و خیلی هیجان انگیز بود . در لحظه نشستن شتر ، من محکم خواهرم را بغل کرده بودم و شتربان هم در موقع نشستن شتر مواظب ما بود که نیفتیم . به هر حال از شتر پیاده شدیم و چند دقیقه ای هنوز در شوک زمان نشستن شتر بودم و کمی رنگم پریده بود . خواهرم هم همینطور و کمی در همانجا نشستیم و سپس به ادامه گشت و گذار در محوطه پرداختیم .
در حدود ساعت 11 شب بود که فاروق گفت برای شام برویم . برای صرف شام به محلی رفتیم که مانند آلاچیق بزرگی بود و دور تا دور آن تشکها و پشتی هایی گذاشته بودند و جلوی هر نفر میزی کوچک و یک نفره گذاشته بودند . قبل از ورود به رستوران سنتی ، باید کفشها را در آورده و تحویل مسئول کفشداری می دادیم . سپس دستها را می شستیم و درون رستوران می رفتیم . بعد از انجام مقدمات وارد آلاچیق ( رستوران سنتی ) شدیم و در جلوی هر کدام از میزها نشستیم . خدمتکاران به ما سلام کرده و احترام گذاشتند و سپس برایمان یک بشقاب بزرگ که از برگ درختان ، درست شده بود و تعداد 10 عدد کاسه برگی و 2 لیوان سفالی گذاشتند . هم جالب و تماشایی و هم خنده دار بود . هر کدام از گارسونها با لباسهای سنتی راجستان و کلاههای ( عمامه ) دنباله دار خود می آمدند و یه غذای خاص یا انواع چاشنی ها در بشقاب و کاسه های ما می گذاشتند و نفر بعد می آمد . ما همچنان نشسته بودیم و با تعجب و حیرت نگاهشان می کردیم . جالبتر اینجا بود که در دست هر گارسون یک ظرف سه قسمتی بود ( یک پایه که به سه طرف آن ظروفی شبیه دیزی و یا قابلمه های مسی و سفالی وصل بود ) که با یک ملاقه از هر کدام از ظرفها غذایی در آورده و در یکی از کاسه های ما می ریختند . نفر بعد به همین صورت و یک نفر نیز آب و دوغ درون لیوانهایمان ریخت . صحنه ای که در آنجا دیدم برداشتن آب و دوغ بود که در گوشه رستوران دو کوزه سفالی بزرگ گذاشته شده بود و کاسه ای را درون کوزه ها کرده و آب و دوغ برداشته و درون ظرفهای خود می ریختند و سپس با ملاقه از آن ظرفها در لیوانهای ما می ریختند و همین باعث شد که نتوانم از آن آب و دوغ بخورم ( احساس کردم بهداشتی نیست ) . یک نفر نیز دو کاسه کوچک سفالی که در آن کره گوسفندی بود در بشقابمان گذاشت که خیلی خوشمزه بود .
خلاصه جمعا حدود 15 نوع و یا بیشتر غذا و چاشنی بود
که روی میز ما دیده می شد و هیچکدام را نمی شناختیم و نمی دانستیم از چه چیزی درست
شده و یا چه مزه ای دارد ، و یا کدام یک غذای اصلی است و کدام یک چاشنی ( مثل شوری
یا ترشی و ... ) . تنها غذاهای مشخص کره و سالاد سبزیجات بود که از کلم و .. درست
شده و در گوشه ای از بشقاب بود .
ما منتظر بودیم فاروق شروع کند و یا به ما بگوید هرکدام نامش چیست و چه طعمی دارد ، ولی او هیچی نگفت و فقط به ما نگاه می کرد که ببیند ما از کدام خوشمان می آید . من و خواهرم هم مجبور شدیم از یک طرف شروع کنیم .
من چون نسبت به خواهرم حساس تر و بدغذا تر هستم اول صبر می کردم او هر غذا را تست کند و وقتی طعم آنرا تایید می کرد ، من نیز از آن غذا تست می کردم . بعضی از آنها جالب بود . یکی از غذاها شبیه اشکنه کشک ( آب دوغ ) خودمان بود . یکی طعمی شبیه بادمجان داشت . یکی طعم سبزیجات آب پز داشت و ... . دو تا از غذاها را خواهرم تایید نکرد و گفت خیلی تند و بدمزه است و مجبور شد روی آن آب بخورد تا طعم آنرا فراموش کند و در نتیجه من آن دو تا را کنار گذاشتم و حتی تست هم نکردم .
چند نمونه از نانهای مخصوص که در روغن خمیر را سرخ می کردند نیز در بشقاب گذاشته بودند که به همراه کره خیلی خوشمزه می شد و من همه آنها را خوردم . یک نوع چاشنی نیز بود که فکر می کنم مغز گردو و بادام هندی بود که با هم آسیاب شده و با شکر مخلوط شده بودند و خیلی خوشمزه بود که آنرا نیز کامل خوردم . ولی از بقیه غذاها فقط کمی تست کردم و مقدار کمی هم دوغ خوردم که از طعمش اصلا خوشم نیامد .
در حال خوردن غذا بودیم که مرتبا گارسونها در اطراف میزها می چرخیدند و هر ظرفی که خالی میشد ، مجددا پر می کردند . تا طرف ما می آمدند ، فورا می گفتیم نهی نهی ( نه نه ) و سرمان را مثل هندی ها به نشانه « نه » تکان می دادیم . در پایان که دست از غذا خوردن کشیدیم یکی از گارسونها با آفتابه لگن به سراغمان آمد و دستهایمان را در همان ظرف بشقاب که کلی غذا در آن اضافه مانده بود شستیم و به ما حوله داد که دستهایمان را خشک کنیم که من حوله نخواستم و در کیفم دستمال کاغذی داشتم و از آن برای خشک کردن دستهایم استفاده کردم .
در تمام این مدت فاروق فقط به ما نگاه می کرد و می خندید و برایش خیلی جالب بودیم . در دلمان می گفتیم که این پسر به جای راهنمایی کردن فقط بلد است به ما بخندد و ما را سوژه ای برای خندیدن می داند .
در آخر پرسید غذا چطور بود ؟ و ما گفتیم خوب بود و در کل تجربه جالبی بود . خیلی دوست داشتیم که بدون قوانین تور در چنین جایی از نزدیک با آداب و رسوم و غذاهای هند آشنا شویم و بالاخره به آرزویمان رسیدیم .
پس از بیرون آمدن از رستوران کفشهایمان را گرفته و مجددا به محوطه دهکده سنتی رفتیم . سر انجام در ساعت 12 شب به طرف در خروجی رفته و سوار ماشین شده و به سمت هتل به راه افتادیم .
در مسیر راه در مورد بازارهای خوب سئوال کردیم . چون فردا آخرین روز سفر بود و ساعت 3 شب پروازمان به سمت شارجه بود و فقط فردا برای خرید و بازار وقت داشتیم .
فاروق بعد از اینکه بازارها را معرفی کرد، یک دفعه به خاطر آورد که امروز شنبه بوده و فردا یکشنبه است و همه بازارها تعطیلند . وقتی این را گفت ما هم یادمان آمد که هفته قبل در دهلی نیز چنین مشکلی پیش آمد و مجبور شدیم برنامه مان را تغییر دهیم . ولی در اینجا کار از تغییر برنامه ها گذشته بود و فقط تا فردا شب در هند بودیم و باید بر می گشتیم . خیلی ناراحت شدیم و برای فردا هیچ برنامه ای نداشتیم .
تنها روز سفر بود که باید فقط استراحت می کردیم . راننده گفت اگر خواستید جایی بروید تماس بگیرید و خودتان تنها بیرون نروید چون آشنا نبوده و امنیت ندارید . ما هم گفتیم که اگر تصمیم خاصی گرفتیم خبر می دهیم .
فاروق گفت تنها بازارهایی که باز است ، بازارهای توریستی و سنتی مثل بازارهای خیابانهای اطراف هوامحل و ... است که امروز دیدیم . ما گفتیم که پاساژ یا بازاری می خواهیم که اجناسی مثل پوشاک داشته باشند و بتوانیم برای خودمان و یا به عنوان سوغاتی خرید کنیم ، مثل فروشگاههای مکث ( max ) و ... که فاروق گفت که متاسفانه تعطیل هستند .
به هتل رسیدیم و بعد از عوض کردن لباسها و ناراحتی
از بیکاری فردا به خواب رفتیم .
روز نهم سفر - جیپور
صبح ساعت را برای 9 کوک کردیم و از آنجایی که
رستوران تا ساعت 10 باز بود و برنامه ای هم نداشتیم ، تا 9 خوابیدیم و سپس برای
صرف صبحانه به رستوران رفتیم . با توجه به اینکه قرار نبود از هتل بیرون برویم و
تمام خوراکی هایمان تمام شده بود و برای ناهار و شام چیزی برای خوردن نداشتیم و از
طرفی نزدیک هتل سوپر مواد غذایی ندیده بودیم تصمیم گرفتیم از کیک و غذاهای رستوران
برای ناهار چیزهایی برداریم و برای همین منظور با خودمان پلاستیک بزرگ و چند
پلاستیک فریزر برداشتیم . پشت میز 2 نفره نشستیم و هر کدام جداگانه برای برداشتن
خوراکی رفتیم . هر دو بشقابهایمان را پر از نان تست ، کیک و دونات و شیرینی کردیم
و سر میز برگشتیم . با کلی ترس و خجالت از اینکه ما را ببینند و یا تذکر بدهند ،
خواهرم کشیک می داد که هر وقت گارسونها دور بوده و یا حواسشان نبود ، من کیکها را
درون پلاستیک بگذارم و موفق شدیم تعدادی از آنها را برای ناهار برداریم . ولی خوب
کم بود و مجبور بودیم دوباره برای برداشتن خوراکی برویم و به نوبت این کار را
کردیم و غذاهای دیگری مثل تخم مرغ و سوسیس و میوسلی و خوراک لوبیا و عدسی نیز
برداشتیم که برای صبحانه بخوریم و کیک ها را برای ناهار همراه خود ببریم . در کنار
اینها تعدادی شیرینی میوه ای و چهار عدد موز هم برداشتیم و درون پلاستیک گذاشتیم .
مشکل دیگری هم داشتیم و آن اینکه ساعت 2 شب باید به فرودگاه می رفتیم و در نتیجه صبحانه فردا صبح هتل را از دست می دادیم و همچنین پروازمان ایر عربیا بوده و پذیرایی نداشت و تا به شارجه می رسیدیم و در فرودگاه شارجه می توانستیم چیزی بخوریم ، گرسنه می ماندیم . ولی چاره ای نبود و نمیشد بیشتر از این خوراکی برداریم . ممکن بود ببینند و دعوایمان کنند .
هر طوری بود صبحانه کاملی خوردیم و به اتاق برگشتیم
. دوش گرفتیم و کارهایمان را انجام دادیم و لباس عوض کرده و برای گرفتن عکس در
لابی و محوطه هتل ، به بیرون رفتیم . حدود یک ساعتی در هتل گشتیم و در قسمتهای
مختلف آن عکس گرفتیم . در محوطه استخر و لابی و سالن پذیرایی شیشه محل ( بار ) چند
عکس گرفتیم که بسیار زیبا بودند .
سپس به اتاق برگشتیم و چایی گذاشته و در اتاق نیز چند عکس گرفتیم . تا ساعتهای 4 و 5 عصر خودمان را مشغول کردیم ولی از بعد از ظهر به بعد حوصله مان سر رفته بود و زمان نمی گذشت . از طرفی چون روز آخر سفر بود خیلی دلم گرفته بود و به این فکر می کردم که همه چیز تمام شد و فردا انشاا... به مشهد می رسیم . مجددا مشکلات گذشته شروع شده و به یکنواختی زندگی بر می گردیم .
از طرفی 2 روز بعد چهلم پدرم بود و مجددا یادآوری جای خالی او و برگشتن به خانه ای که یادآور خاطرات تلخ سال جدید بود عذابم میداد .
آخرین بعد از ظهر سفر خیلی غمگین بود و بعد از 9 روز که واقعا خوش گذشته بود و توانسته بودیم کمی از غمها و مشکلات را فراموش کنیم ، مجددا باید بر می گشتیم و از این بابت ناراحت بودیم . هر دو با هم کمی گریه کردیم .
بر روی مبل نشسته بودیم و از پنجره کبوترها و استخر را تماشا می کردیم که یک دفعه احساس کردیم زلزله شد و مدت آن نیز طولانی بود . در آن زمان فاروق تماس گرفت تا ببیند کجا هستیم و از زلزله ترسیدیم یا خیر ؟ فهمیدیم زلزله پر قدرتی بوده و مرکز آن در نپال که همجوار با هند می باشد ، بوده است و تعداد زیادی نیز کشته شده اند . سپس گفت که اگر می خواهیم دنبالمان بیاید و بیرون برویم و ما برای اینکه باعث زحمتش نشویم گفتیم نه و تشکر کردیم . بعد از آن خانواده از مشهد تماس گرفتند و ساعت حرکت و رسیدنمان را پرسیدند و آنها نیز از اخبار شنیده بودند که در نپال زلزله شده و در هند نیز حدود 60 نفر کشته شده اند و نگران شده بودند که گفتیم حالمان خوب است .
خیالمان راحت بود که هتل محکمی است و اتفاقی برای ما نمی افتد . پشت سر هم چندین زلزله و پس لرزه اتفاق افتاد و ما با خیال راحت نشسته بودیم و چای می خوردیم و از تکانهای زمین لذت می بردیم . شاید تا آخر شب 100 پس لرزه را احساس کردیم و فقط کمی می ترسیدیم .
به خواهرم گفتم ما چقدر ناشکر هستیم و از اینکه روز
آخر سفر هستیم و فردا باید برگردیم ناراحتیم . در صورتیکه باید بدانیم که هر رفتنی
بازگشتی دارد و اگر خدای نکرده این زلزله با شدت بیشتری اتفاق بیفتد و برای ما
اتفاقی بیفتد ، چه می شود ؟ و خودمان را قانع کردیم . وسایل را جمع کردیم و
چمدانها را بستیم . و در ساعت 9 شب خوابیدیم . ساعت را برای ساعت 1:30 کوک کردیم
که حاضر شده و تا زمانی که راننده بیاید کارهای خروج را انجام دهیم . چون فاصله
فرودگاه تا شهر نیز حداقل نیم ساعت بود و باید سه ساعت قبل از پرواز در فرودگاه می
بودیم .
- ۹۴/۰۴/۱۸